مزه اول
وقتی دارین جمله شروع داستانتون رو مینویسین، ممکنه ذهنتون قفل کنه و نتونین اولین دکمه کیبورد که مناسب فشردنه رو پیدا کنین. اما اشکالی نداره. میتونین هر کدوم از این روش ها رو امتحان کنین و مزه درست، خودش پیداش میشه.
1. با یه "کار" یا "دیالوگ" شروع کن!
• قدم هاش رو آروم برمیداشت تا بتونه صدای پای کسی که تعقیبش میکرد رو بشنوه.
• "این آخرین باره که به خاطرش دست به همچین کاری میزنم." زیر لب به خودم قول دادم.
2. دنیایی که داستان توش اتفاق میفته رو به تصویر بکش!
• توی این شهر، ابرها هیچ وقت به خورشید اجازه تابیدن نمیدن.
• از بچگی همیشه میشنید رفتن به جنگلی که روستای کوچیکشون رو احاطه کرده، ممنوعه.
• چشم هاش رو که باز کرد، خودش رو وسط یه بیشه زار دید که دیوارهای بلند، دور تا دورش رو گرفته بودن.
3. با یه سوال شروع کن!
• تا حالا چشم باز کردین و ببینین به جای تخت گرم و نرمتون، روی یه قایق وسط اقیانوس بی پایان دراز کشیدین؟ خب، تام اون روز تو همچین وضعیتی از خواب بیدار شد...
• چرا هر جا میرم، دردسر هم دنبالم میاد؟
4. کارکترت رو معرفی کن، یا اجازه بده خودش اینکار رو بکنه!
• کارلوس یه مرد جوون و کارکن رستوران محبوب مامورهای کلانتریه. البته وقتی شیفتش تموم میشه و میره سراغ شغل دومش، ممکنه مجبور شه از همون مامور پلیسی که براش غذا سرو کرده بود، فرار کنه.
• اسم من کاتریناست و پنج دقیقه پیش باید 21 شمع روی کیک تولدم رو فوت میکردم؛ البته اگه همه چیز به هم نمیریخت.
5. از آخر داستان شروع کن!
• من واقعا نمیخواستم اینطور تموم شه اما بعد از همه اتفاقاتی که افتاد، واقعا انتخاب دیگه ای برام باقی نمونده بود..
• کاش یک سال پیش که ازم پرسید "ساعت چنده" یه نفر بهم هشدار میداد. اگه یکی بهم میگفت که دوستی با اون، قراره به نشستنم بالای سر یه جنازه با چاقوی خونی توی دستم ختم بشه، اون شب برای جواب دادن به سوالش به ساعت مچیم نگاه نمیکردم.
• فکر میکردم قربانی منم. اما حالا که بهش فکر میکنم، خودم همه چیز رو شروع کردم.
6. اول یه دروغ قشنگ بگو، بعد واقعیت رو اعتراف کن!
• وقتی برای اولین بار دیدمش، با لبخند گرم و دوست داشتنیش، خودش رو به همکلاسی های جدیدش معرفی میکرد.. اوه، کی رو دارم گول میزنم؟ اون داشت آدامس جویده شده ش رو میچسبوند به صندلی هر بدبختی که قرار بود کنارش بشینه.
ایده چند تا جمله برای شروع :)
• اگه نمیخواین عقلتون رو از دست بدین، به خوندن ادامه ندین.
• همه چیز با یه *** شروع شد...
• داستانی که تو بچگی قبل از خواب براتون تعریف میکردن، همه ش دروغه. واقعیت اینه..
• بذارین داستان زندگیم رو از اینجا شروع کنم: من نکشتمشون؛ نه از عمد!
• در اولین مرحله باید بگم من نمیخوام اینجا باشم.
• همه چیز داشت مثل داستان های شاه پریان پیش میرفت. اولین اشتباهش این بود که..
• اگه دنبال یه پایان خوش با یه عالمه اکلیل و رنگین کمونی، جای اشتباهی اومدی. اینجا دیزنی لند نیست.
(پست با ایده های جدید آپدیت میشه)
خوشحال میشم اولین مزه تون رو توی کامنتا بچشم ;)